ویلیام ترِوِر نویسنده ای هوشمند است که به دقت در احوال شخصیتهای داستانی اش تعمق میکند. او به لایه های درونیتری از وضعیت انسان میپردازد که شاید از چشم بیننده ی عادی پنهان بماند. ترِوِر همچون روانشناسی مسلط و کارکشته به واکاوی زوایای نهفته ی ذهن آدمها میپردازد و در این کار بسیار موفق بوده است. نمونه اش رمان تورگنیف خوانی که وسوسه ی دوباره خواندنش خواننده را رها نمیکند. این اولین اثری بود که مرا با دنیای داستانی ترِوِر آشنا کرد. آن را چند بار خواندم و هر بار انگار کتاب تازهای میخواندم. بعد ترجمه اش کردم و این طور شد که ترِوِر را به خوانندگان فارسی معرفی کردم. ماجرای من و ترجمه آثار ترِوِر همچنان ادامه دارد. سفر فلیشا چند روزی است که منتشر شده است. مجموعه داستان کوتاه مجردان تپه را با همکاری سعید سبزیان م. ترجمه کرده م که در انتظار مجوز است. ترجمهی خانه ام در آمبریا را به تازگی تمام کرده ام و به ناشر سپرده ام و در حال حاضر مشغول ترجمه ی رمان داستان لوسی گالت هستم.
تورگنیف خوانی حکایت دختری است که در خانوادهی همسرش خود را غریبه میبیند و برای گریز از جایی که به آن احساس تعلق نمیکند، دست به کار عجیبی میزند. رمان بینظیری است در وصف انسانی که بهرغم موقعیت اجتماعی بستهاش طغیان میکند و دیوانهخانه را به زندگی حقیرانه و بیارزشی که هیچ دلبستگیئی به آن ندارد ترجیح میدهد. رمان را که شروع میکنید اصلاً به ذهنتان نمیرسد که واقعهای غیرعادی اتفاق افتاده باشد. زنی پنجاه و شش ساله، با ظاهری لاغر و نحیف گوشه ی میز نشسته و مشغول غذا خوردن است. آرام نشسته و به جزئیات توجه میکند: غذا را برایش آماده کردهاند؛ برشهای نان نیمرو گوشت. زیر لب میگوید "خب، خوشبختی اینه!" نه! باور نکنید، ماجرا چیز دیگری است. داستان چنین آرام پیش نرفته که حالا مریلوییس این چنین به آسودگی اظهار خوشبختی کند. او زنی است که سی و یک سال از زندگی اش را در جایی گذرانده که خانه نیست و نامش مو بر تن هر انسان سالمی راست میکند! مریلوییس زمانی که زندگی اش را با آنچه آرزو دارد در تضاد میبیند، دنیایی آرمانی را تخیل میکند و با پناه بردن به آن به دور از فضای مسموم آن جامعه سنتزده و گرفتار جزم اندیشی تنفس میکند. در این رمان جریان روایت مسیر خطی را طی نمیکند و تابع زمان تقویمی نیست. فصلهای فرد روایت امروز است و فصلهای زوج قصه دیروز. در کنار هم قرار گرفتن فصلهای زوج و فرد، روایتهای گذشته و امروز، مثل تکه های پازل هستند که نویسنده به دست خواننده میدهد تا آنها را کنار هم بچیند و پاسخ سوالهای ذهنش را یکی یکی پیدا کند. این کشف کردنهای قدم به قدم لذت خواندن را دوچندان میکند.
سفر فلیشا حکایت فرصتهای از دسترفته ی انسانی است گرفتار در محیط اجتماعی بستهای که مبتنی بر پذیرش ارزشهای سنتی کاتولیک و ساختار خانوادگی پدرسالار است. نمونهی دیگری از تعصبات حاکم بر زندگی شخصیت اصلی داستان، ملیگرایی افراطی خانواده او و پیروی کورکورانهیشان از قهرمانان مبارزات استقلالطلبانهی ایرلند است. وقایع اوایل قرن بیستم چنان بر خانواده فلیشا در دهه 1980 سایه افکنده که مجالی برای دیدن امروز و نگریستن به آینده نگذاشته است. فلیشا میگریزد تا به مصیبتی که گرفتارش شده پایان بدهد. در طول رمان و طی سفری دارد چنان غرق خیالات خویش است که یا واقعیت را بد تفسیر میکند و یا مدام خود را میفریبد. فلیشا شخصیتی ملموس و قابل درک است، واقعی تر از آن است که به نوشته های روی کاغذ محدود شود. پوست و گوشت و خون دارد، مثل خود ما. مواجهه او با آقای هیلدیچ، سیلان ذهن هیلدیچ و بازخوانی گذشته در ذهن او، و هراس از آنچه پیش روی فلیشاست، به رمان بعدی دیگر میدهد که میتوان آن را داستان ترسناک نامید.
معمولا در مقابل شخصیتهایی چنین معصوم و ساده، شخصیتهایی نیز وجود دارند نفرت یا سرزنش خواننده را برمیانگیزند. اما در دنیای ترِوِر چنین نیست؛ ادمها محصول اجتماع و خانواده ای هستند که در آن پرورش یافتهاند. این محیط اجتماعی است که از انسانها موجوداتی هراسناک یا ضعیف یا تاثربرانگیز میسازد. ترِوِر در آثارش به حاشیهراندهشدگانی را به تصویر میکشد شاید جامعه شهامت دیدنشان را ندارد.