۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

کاغذهای سوخته

یکم شهریور 88 کتاب 88 صفحه ایم با 10 داستان به ارشاد رفت و بعد از یک سال و پنج ماه با حذف یک داستان و چند اصلاحیه مجوز گرفت. حالا در این روزهای پایانی اسفند 89 چاپ شده و به گمانم در فروردین 90 در کتابفروشی ها بشود پیدایش کرد.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

شعری از عمران صلاحی

شهر ماتم

در نبض های من
غم طبل می زند
*
فریادهای من
پرواز را به یاد ندارند
در نعره های من
 روح کبوتریست که در صحن یک حرم
با دانه های گندم
مسموم گشته است
*
در تنگنای تیره ی رگ هایم
خون کبود مرده گذر دارد
مانند دسته های عزاداری
در کوچه های شهر...

از کتاب «پشت دریچه ی جهان»، شعرهای چاپ نشده عمران صلاحی، مروارید، دی 89

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

اینترنت هوشمند و بیسیم آقای هالو

اینترنت هوشمند و بیسیم آقای هالو
دکتر بهزاد قادری
بررسی نمایشنامه‌های علی نصیریان را دوباره دست گرفته‌ام؛ مدتهاست فرصت نکرده‌ام به این کار بپردازم. دو اثرش برایم جلوۀ ویژه‌ای داشته اند: «هالو» و «لونۀ شغال». «هالو»، می‌دانید که، ماجرای کارمندی شهرستانی است که در جستجوی زندگی بهتر راهی تهران می‌شود و، سر راه، شبی را در قهوه خانه‌ای در حومۀ تهران به سر می‌برد. کافه‌ای که رندی آن را می‌چرخاند با مطربانش و تردست کلاهبرداری که هر لحظه به رنگی در می‌آید. این آدم یک‌بار در نقش گدا، یک‌بار در نقش فال حافظ فروش و یکبار هم در نقش فروشندۀ چاقو، هالو را سرکیسه می‌کند. عاقبت هالوی فریب خورده، پس از کتک خوردن از داش، می‌زند به دل شب و می‌رود. «لونۀ شغال» هم ماجرای مشتی آدم است که اجاره نشین خانه ای قدیمی اند و قلدری به نام «یوزباشی»، سرماه، پول اجاره‌ها را می‌گیرد تا وقتی خانم صاحبخانه آمد، تقدیمش کند.


کارم به هیستری کشیده. منظورم فقط خودم نیستم، این زنی که اسمش شغال است آنقدر در این نمایشنامه زوزه می‌کشد که به سرم زده در بارۀ سربرآوردن هیستری در درام خودمان بنویسم. اما می‌بینم خودم هم دست کمی از «شغال» ندارم. ده روز است این حالت شدت گرفته است. از سوی دیگر داریم دربارۀ «اتللو» و «هالو» هم مقاله ای می‌نویسیم که باید در نشریات خارجی چاپ شود. در «اتللو» آدمی هست به اسم «رادریگو» که از روستا به شهر ونیز آمده تا، مثل هالوی ما و من، شاید در این بازار مکاره که نامش شهر است جایی برای خودش دست و پا کند.

اما اگر بخواهم در بارۀ شهر و پیدایشش و پیوند آن با سوداگری و سرکیسه کردن هالوها مطلب دندان‌گیری بنویسم باید به کتابخانۀ آنلاینم دسترسی داشته باشم. می‌خواهم به شبکه وصل شوم: ده روز است کارم همین است: از اول آذر تا امروز که دهمش است. یکی از این شماره‌های ده رقمی اینترنت هوشمند را وارد می‌کنم و دکمۀ «شماره بگیر» را می‌زنم. انگار هزاران بچه دایناسورِ قد و نیم قد در دل و رودۀ رایانه ام به صدا در می‌آیند: «ما برای وصل کردن آمدیم!» بعد چشمم به این پیام خیره می‌ماند، «در حال تایید کاربر و رمز عبور». کدام تعلیق در داستان یا فیلمی می‌تواند به پای این پیام برسد؟! ورود به دنیای مجازی کم چیزی نیست. ناگهان «ارور» می‌دهد: «رایانۀ آنسوی خط آدموار پاسخ نداده است! لطفاً با مدیریت شبکه تماس بگیرید». دوباره شماره را می‌گیرم؛ بازهم همان آش و همان کاسه. بار سوم، چهارم و دهم. چشم چپم مگسپرانی می‌کند. این اصطلاحی است که چشم پزشکان برای چشم‌هایی که در برابر دیدشان پشه یا مگس پدیدار می‌شود بکار می‌برند. دکتر هم رفته ام. گمان می‌کردند از شبکیه باشد؛ اما بعد معلوم شد باید استراحت کنم و همین شده که نوشتن دربارۀ هیستری در زندگی آدم‌های درام ایرانی را به امید استراحت به تعویق انداخته‌ام، ولی باید کاری کرد. تا برقراری دوبارۀ ارتباط، مگس‌های مجازی چشمم را می‌اندازم روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم: نمایش پرواز مگس‌ها (خودکفایی تصویری!).

بالاخره بار یازدهم به شبکه وصل می‌شوم! دو تصویر کوچک رایانه، مثل دو جوجه عقاب، می‌پرند و می‌روند آن پایین صفحۀ نمایش لانه می‌کنند. یکی شان به من چشمکی می‌زند، بعد دیگری و بعد هردو. جستجوگر اینترنت را می‌زنم و آدرس کتابخانۀ مورد نظرم را می‌دهم. آن دو جوجه عقاب دهانشان را مثل دوغار تاریک باز می‌کنند: پوووول! سیری هم ندارند. قبض تلفنم که می‌آید کلی بابت همین «وصل کردن»ها باید بپردازم: هیستری از کجا می‌آید. تازه اگر هم به کتابخانۀ الکترونیکی‌ام برسم، هنوز چیزی نگذشته، این دو جوجه عقاب می‌شوند اسب آبی تنبلی که در گِل کنار ساحل دمی، بی‌خیال دنیا، چشم بر هم می‌گذارد. یک تصویر از این حیوان هم دارم؛ اینبار که نگاهش می‌کنم، خر و پف هم می‌کند: «پوووول...لُف...پوووول!»

گمان نکنید همیشه اینطور بوده‌ام. خیلی تلاش کرده‌ام اقتصادی زندگی کنم و همین است که الان آه در بساط ندارم. چند ماه پیش رفتم سراغ اینترنت بیسیم وایمکس و کلی خرج کردم. نمی دانید با چه تشریفاتی هم آمدند وصلش کردند! اینترنت 128 نامحدود، ماهی 48 هزار تومان. گفتم، «اگر این نامحدود برایم زیاد بود می‌توانم به پایه تبدیلش کنم؟» گفت، «بله، خیلی راحت! فرم تغییر تعرفه را پر می‌کنید و شرکت تغییرات لازم را می‌دهد.» گفتم، «چه زمانی می‌توانم این کار را بکنم؟» گفت، «پیش از پایان هرماه برای ماه آینده تقاضا می‌دهید. برای تامین اعتبارش هم کارت شارژ بخرید و شماره‌هایش را در اینترنت در حساب وارد کنید.» یکبار اشتباه از من بود و نشد؛ یکبار دیگر اشتباه از من و آنان بود و نشد و اینبار درست 29 آبان بود که، وودی اَلِن‌وار، فرم اینترنتی را پر کردم و زنگ زدم که شماره های کارت اعتباری را برای «راهنما»ی محترم بخوانم. ده دقیقه‌ای پشت خط بودم که راهنما گفت، «چطور می‌تونم کمکتون کنم؟» گفتم (البته در دلم)، «منظورش اینه که «چه کمکی از دستم یا دست ما بر میاد؟ (جملۀ راهنمای این شرکت برای منِ مترجم به این مفهوم هم هست که «اگر فکر می‌کنی کاری برایت انجام خواهیم داد، کور خوانده ای!»)؛ ولی این را در دلم گفتم و در عوض گفتم، «من فرم تغییر تعرفه را پر کرده‌ام، می‌خواهم میزان اعتبار مورد نیازم را هم برای تعرفۀ آذر ماه افزایش دهم که مشکلی پیش نیاید.» گفت، «بخوان!» خواندم. گفت، «بله، تغییر تعرفه انجام شد و شما برای آذر ماه به 128 پایه تبدیل می‌شوید.» گفتم، «اگر این جواب نداد، چه؟» گفت، «بسته‌های اعتباری افزایشی هست که اگر کم آوردید، می‌توانید استفاده کنید.» گفتم، «سپاسگزارم.» این را نمونۀ عالی ارتباط انسانی دانستم، خاصه آنکه از سبد اقتصادی خانواده پول کمتری برای اینترنت برمی‌داشتم.

ولی این شادی زیاد طولی نکشید چرا که پس از تایید آن دوست راهنما پیام و پیامک می‌آمد که «چه نشسته‌ای! تغییر تعرفه رد شده است و باید همان مبلغ قبلی را به حساب بریزم. باز زنگ زدم و بیست دقیقه منتظر ماندم تا راهنما پاسخ داد. گفتم، «پس آن قول و قرارها چه شد؟ این پیام ها چیست؟» گفت، «حق با شماست. برایتان فرم بررسی پر می‌کنم، شماره فرم بررسی را یاد داشت کنید و در تماس بعدی یادآوری کنید.» گفتم، «چشم.» روز دیگر زنگ زدم، گفت، «حق با شماست، مورد بررسی شده، اشکال از شبکه (و نه از شبکیۀ چشم من) بوده که بر طرف می‌شود و با شما تماس می‌گیریم. ضمناً از شما پوزش هم می‌خواهیم.» گفتم، «چه مدت طول می‌کشد؟» گفت، «از شنبه تا دوشنبه صبر کنید.» گفتم «زیاد نیست؟» گفت، «کارشناسان شبکه دارند روی موضوع کار می‌کنند.» گفتم (البته در دلم)، «چقدر آدم مهمی شده‌ام! تیم شبکه دارند روی case من کار می‌کنند!» اما تا پایان مهلتی که خودشان گفته بودند خبری نشد. باز زنگ زدم، گفت، «آقا مورد شما هنوز در دست بررسی است، تازه در صورت رفع اشکال شبکه، شما برای این ماه باید همچنان 48 هزار تومان تعرفۀ قبلی را در حساب داشته باشید. پایه را از دیماه برایتان فعال می‌کنیم.» گفتم، «یعنی چه! اشکال از شما بوده، من باید تاوانش را پس بدهم؟ من کلی کار اینترنتی دارم، پس کی حق با مشتری است!» گفت، «بگذارید بروم با سرپرستم صحبت کنم.» او رفت و من 5 دقیقه ماندم تا آمد و گفت، «ایشون گفتند طی امروز و فردا با شمارۀ شما تماس می‌گیرند.» تماسی نگرفتند.

رفتم سراغ شماره‌های هوشمند و دیشب تا اذان صبح شماره می‌گرفتم: بچه دایناسورها می‌آمدند، دل و رودۀ رایانه ام را به هم می‌ریختند، گاهی هم می‌شدند دو جوجه عقاب و می‌پریدند آن پایین، چشمکی می‌زدند و بعد مثل اسب آبی توی گلِ کنار آبگیر یله می‌دادند و می‌زدند زیر خر و پف کذایی: «پوووول ... لف¬ف¬ف ... پوووول». البته، در این گیر ودار توانستم خیل ایمیل‌های دانشجویانم را ببینم (نه این که بتوانم بازشان کنم و آنها پاسخ بدهم). البته، بیش از آن مگس پرانی چشمم را روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم تماشا کرده‌ام: دارم تلاش می‌کنم مگس‌ها را طور دیگری بپرانم، ولی شبکیه چشمم زورش از من بیشتر است.

دارم در بارۀ «لونۀ شغال» و پیدایش هیستری می‌نویسم. شغال در جیغ و آژیر ماشین های آتش نشانی رقص کنان و دایره زنان می‌خواند:

«این شغال دیوونه
نشسته کنج خونه
همش می‌گیره بونه
آی میون آتیشم من
میون آتیشم من.»

دهم آذر هشتاد و نه 

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

روایت ساکنان زنگی‌آباد

دعوت به خواندن رمان «پرسه زیر درختان تاغ»

روزنامه فرهیختگان/ پنج شنبه 9 دی 89/ صفحه9

رمان «پرسه زیر درختان تاغ» نوشته علی چنگیزی کتابی است که حتما ارزش خواندن دارد. «پرسه زیر درختان تاغ» روایت آدم هایی است گرفتار در زنگی‌آباد، روستایی در قلب کویر. پرویز اهل تهران است و کارشناس مرمت آثار باستانی ، و حالا ساکن کاروانسرایی در حوالی کرمان. با نظارت او کارگران مشغول بازسازی کاروانسرا هستند و او هوش و حواسش پی عتیقه هایی که نشانی شان را در دشت دقیانوس دارد. مراد بچه کویر است. زیر دست پرویز کار می کند و می ایستد بالای سر کارگرها، و حالا همراه می شود در وسوسه یافتن عتیقه، اما می ترسد، می ترسد از حرفی که مردم می زنند: «هرچی از تو دل این شب در می آید آدم را بدبخت می کند». غلام جوانی است اهل زنگی آباد، شر است و بددهن و دنبال دردسر. مال‌خر سراغ دارد و پس از پیدا کردن عتیقه می تواند آبش کند، کاری که مراد و پرویز از عهده اش بر نمی آیند. استوار غفوری و جعفری و قنبری آدم های پاسگاه زنگی‌آبادند و راوی های قصه دیگری که به موازات ماجرای جستجوی پرویز و مراد برای یافتن عتیقه پیش می رود. باید جنازه سارا را پیدا کنند؛ پدرش سالار او را زنده به گور کرده است. فرید پزشک درمانگاه زنگی‌آباد است که جنازه سارا را برای معاینه پیشش می برند، و او اوراق اجازه کفن و دفن را امضا می کند: «یک دایره ته همه کاغذها کشیدم. یک دایره درست مثل زندگی مُدور. یک دایره ناقص تکراری» (ص 94).

«پرسه زیر درختان تاغ» داستان یافتن و رسیدن نیست، روایت بی هدف این سو و آن سو رفتن آدم های بریده از گذشته است در جهانی که معنا باخته است. در داستان پرویز و تلاشش برای یاغتن عتیقه در دشت دقیانوس (اشاره به گذشته ای گمشده و افسانه ای، نه مبتنی بر واقعیت و تاریخی دقیق) میراث فرهنگی به ابژه ای بی گذشته و فاقد ارزش فرهنگی و ملی تبدیل می شود. شخصیت های داستان، از کارشناس مرمت آثار باستانی و پزشک و نظامی گرفته تا زنان و مردان روستایی، همگی مثل شخصیت های آثار ابسورد، بی معنایی را حس می کنند، اما با بی انگیزگی راه را طی می کنند. زنگی آباد در قلب بیابان استعاره از جهان ماست که همه اسیرش هستیم. در این جهان مدرن ارزش های ملی، تاریخی، خانوادگی و عاطفی از دست رفته است و انسان ها به رغم حضور فیزیکی شان در کنار یکدیگر، از تنهایی رنج می برند. علی چنگیزی به جای آنکه از این حس تنهایی برای شخصیت هایش تجربه ای شکوهمند و شبه روشنفکری بسازد، وجه ملموس تری از این حس انسان مدرن را به تصویر می کشد: رنج ناشی از ارتباط های از هم گسیخته و انزوایی که به جان آدم ها افتاده و آنها را روز به روز تلخ تر می کند.

استفاده نویسنده از اصطلاحات عامیانه و مثل های فرهنگ عامه، نثر او را غنی کرده است، اما نقطه ضعف اثر او نیز هست. چنگیزی این زبان را به تمام شخصیت هایش داده، از فرید و پرویز تحصیلکرده شهری گرفته تا اهالی روستا و مردان پاسگاه، که غیرمنطقی به نظر می رسد. تکثر راوی ها به ارائه وجوه مختلف داستان کمک کرده و به جذابیت روایت افزوده است. علی چنگیزی در اولین کتابش نشان داده که به زبان خاص خودش دست یافته و قصه گوی خوبی هم هست. «پرسه زیر درختان تاغ» رمانی است که از خواندنش پشیمان نیستم.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سایه‌وار (نگاهی به رمان «خاله بازی» بلقیس سلیمانی)



زنی که دست به کار نوشتن رمان می شود، درمی یابد که مدام درآرزوی دگرگون کردن ارزشهای تثبیت شده است. (ویرجینیا وولف)

هویت و جنسیت

انسان موجودی است اجتماعی که نوع روابط، جایگاه اجتماعی، ملیت، نژاد، قومیت و جنسیت او هویتش را تعیین می کند. این باور که دیگر برای مخاطبان امروزی امری عادی می نماید از سوی متفکران و نظریه¬پردازان قرن بیستم در تقابل با دیدگاه اومانیستی مطرح شد که انسان را موجودی خودبسند و منسجم می دانست و بر مفهوم «فرد» تاکید داشت. آنها یکپارچگی هویت انسان را زیر سوال بردند و به جای فردیت مفهوم «سوژه» را مطرح کردند.
در این دیدگاه، «فرد در تعیین زندگی خود آزاد نیست، بلکه تابع نیروهای مهارکننده¬ای است که در جامعه عمل می کنند» (وبستر: 135). به عبارت دیگر، هویت انسان در ارتباط با گفتمان و نهادهای مختلف اجتماعی شکل می گیرد. در واقع هویت هیچ گاه ماهیتی کاملا خودبسند ندارد. با توجه به این توضیحات به راحتی می توان دریافت که هویت و جنسیت دو مقوله¬اند که با هم گره خورده اند، و این مساله ای است که از چشم نظریه¬پردازان فمینیست دور نمانده است.

اما برای آنکه درک بهتری از جنسیت در اجتماع داشته باشیم باید میان دو مفهوم جنسیت(sex) و جنسیت اکتسابی (gender) تمایز قائل شویم. جنسیت بر پایه تفاوت¬های زیست¬شناختی است و جنسیت اکتسابی برساخته¬ای اجتماعی است و موجب نابرابری¬های موجود میان دو جنس می شود. جنسیت اکتسابی ویژگی «داشته»‌ی فرد محسوب نمی‌شود بلکه یک نظام معنایی است. جمله معروف سیمون دوبوار مبنی بر اینکه هیچ کس زن متولد نمی شود بلکه تبدیل به زن می شود، بر تفاوت میان این دو مفهوم تاکید دارد که یکی مبتنی بر عوامل جسمانی و دیگری بر پایه کارکردهای اجتماعی است. به باور ترسا دولاریتس، جنسیت اکتسابی «یک نظام نمادین یا نظام معنایی است که طبق ارزش¬ها و سلسله مراتب اجتماعی، جنسیت را با مضامین فرهنگی پیوند می زند» (ولفریز: 75). با این توصیف تعاریفی که از زنانگی و مردانگی ارائه می شود، به هیچ عنوان ذاتی و ثابت نیستند. آنچه از «زن» و «مرد» به عنوان دو جنسیت متفاوت انتظار می رود، ویژگی¬هایی که برای آنها تعریف می شود، قضاو¬ت¬هایی که درباره شان صورت می گیرد، ریشه های فرهنگی و اجتماعی دارند. زنانگی و مردانگی مفاهیمی اجتماعی و نه زیست¬شناختی هستند که در تعیین هویت فرد نقش بسزایی دارند. مقوله «زن» در ارتباط با سایر مقولات معنا می‌یابد و این روابط در طول زمان تغییر می‌کنند. پس تن زن او را در حصار نمی گذارد، بلکه کارکردهایی که در چارچوب فرهنگی برای زن تعریف می شوند، تن او را در دسته بندی جنسیتی قرار می دهند. اعمال محدودیت بر زندگی زن و خلاصه کردن هویت او در وظایف مادری و همسری، به واسطه یک ساختار بنیادی توجیه می شود که نهادهای گوناگون اجتماعی و فرهنگی بر پایه آن شکل گرفته اند. به باور فمینیست¬ها، آن ساختار بنیادی که عامل نابرابری¬های جنسیتی است، نظام مردسالار است. محوریت مرد در زبان و فرهنگ کاملا مشهود است. همان طور که دوبوار می گوید زن «با توجه به مرد تعریف و متمایز می شود... زن فاقد ذات است و نه واجد ذات» (وبستر: 121). در این شرایط، آنچه به یکی از دغدغه های زن نویسنده تبدیل می شود، تجربیات زنانه در چنین ساختاری است. زن نویسنده به تحلیل جایگاه و نقشی که جامعه برای زن تعیین می کند و هویتی که به او می دهد، می پردازد و این هویت برساخته را به پرسش می گیرد.

خاله¬بازی و «زن»

«زن چیزی جز زهدان نیست». این ضرب المثل قدیمی یونانی عصاره¬ای است از تمام تعاریف و انتظارات جامعه مردمحور از زن: زن زاده شده تا تولیدمثل کند. پس هویت زن پیش از هر چیز در ارتباط با زاد و ولد تعریف می شود. با این اوصاف تکلیف زنی همچون ناهید بداشتی چیست؟

خاله¬بازی روایت زنی است به نام ناهید که از برآوردن اولین انتظار جامعه از «زن» ناتوان است. به نوجوانی که پا می¬گذارد باید آثار بلوغ و زنانگی در او پیدا شود. قاعده شدن، زن را یک گام به زنانگی و «کامل» شدن نزدیک¬تر می کند. برای همین است که خاله صنوبر «خبر قاعده شدن رعنا را مثل خبر فتح قسطنطنیه» به مادر ناهید می دهد (200). برای همین است که وقتی زمان می گذرد و از «خون» خبری نیست، مادر نگران¬ می شود. از دوا و درمان¬ها و تجویزهای مادر و سایر زنان روستا شروع می شود: «گونی سیب¬زمینی پنجاه منی رو بلند می¬کردم می¬بردم توی انباری، از روی پشت بوم طویله می¬پریدم پایین» (57)، و وقتی جواب نمی¬گیرند به سراغ ماما و دکتر می روند. تمام هم و غم مادر قاعدگی اوست. ناهید نقص مادرزادی دارد و نمی تواند بچه¬دار شود. مادر احساس شکست می کند و هربار که ازدواج ناهید و بچه¬دار شدنش به میان می آید، تلخی این شکست فضای داستان را پر می کند.

شروع رمان از میانسالی ناهید است. از آن روزهای نوجوانی سال¬ها گذشته، او ازدواج کرده است و فرزندی در کار نیست. همسرش مسعود قبل از ازدواج با او از این ناتوانی باخبر بوده و ادعا کرده که بودن با ناهید را به داشتن بچه ترجیح می دهد. هفت سال پیش ناهید به او اجازه داده که تجدید فراش کند تا بتواند به «حق» طبیعی¬اش یعنی پدر شدن برسد. مسعود از همسر دومش صاحب دو فرزند است و در این هفت سال شب¬هایش را میان این دو خانه قسمت کرده است. ظاهرا میان ناهید و مسعود معضلی وجود ندارد. اگر تنش و التهابی هم هست، که هست، از جانب سیماست که نمی-تواند قواعد این زندگی را بپذیرد و مردش را با کسی قسمت کند. «دلم می¬خواهد شوهرم مال خودم باشد، سایه اش سر بچه¬هایم باشد. شب¬ها تنگ بغلم باشد، فقط من باشم که...» (37). اما ناهید به «دموکراسی عاطفی» اعتقاد دارد. او زنی تحصیلکرده است، فوق لیسانس دارد، شاغل است، با ادبیات و فلسفه زندگی می¬کند. نه تنها باری بر دوش مسعود نگذاشته بلکه همواره حامی مالی و عاطفی¬اش بوده است. رفتار و نحوه زندگی¬اش، به تصویر سنخی زن عامی به عنوان موجودی مصرف¬کننده، سطحی و وابسته هیچ شباهتی ندارد. او زنی است آگاه و امروزی که می¬اندیشد و برابر با مردش در جامعه حضور دارد. این پوسته بیرونی ماجراست. در واقع ناهید نقش همان «فرشته خانه» را ایفا می کند ولی در لباسی امروزی و با حرف¬های امروزی. او همان زن ایدئالی است که انتظارات جامعه مردسالار را به خوبی برآورده می کند. «ناهید هوو نیست. خواهر است... برای مسعود موبایل خریده، یه قرون، شما بگین یه قرون مسعود برای ناهید خرج می¬کنه، استغفرالله نمی¬کنه» (65-66). او خودش را نادیده گرفته تا مسعود به حقش برسد. این حق را ساختار بنیادیِ تعیین¬کننده هنجارهای اجتماعی-فرهنگی ایجاد کرده است. «زنی که بچه نمی¬آورد به مردش حق می¬دهد سرش هوو بیاورد» (185). «من زن گرفتم چون از همان دقیقه که با تو ازدواج کردم، این امکان را داشتم که ازدواج دیگری هم داشته باشم» (210).

ناهید نگاه جامعه¬اش را می¬شناسد: «[خطاب به دکتر زینلی که به خواستگاری¬اش آمده] شما ماشین جوجه¬کشی دیدین؟» (96) می¬داند که انتظار این جامعه از او و زن¬های دیگر چیست، و با توجه به نقصی که دارد به موقعیت خود آگاه است. او با قاطر نازایی که در روستاست احساس نزدیکی می-کند: «قاطری که من به شکل عجیبی او را همزاد خود می¬دانستم» (198). ناهید مثل همزادش در تمام این سال¬ها بار دیگران را بر دوش کشیده بی آنکه وجود و احساسات خودش محلی از اعراب داشته باشد. تا اواخر داستان بی آنکه حرفی از خودش باشد، طبق قواعدی رفتار می¬کند که جامعه برای «زن» تعریف کرده و او از آن بیزار بوده است. ناهید پس از خودکشی سیما، حالا که می¬تواند صاحب مسعود و زندگی و بچه¬ها شود، می¬ رود. و رفتن او نه گفتن است به ارزش¬های تثبیت¬شده-ای است که نظام بنیادی برای «زن» قائل شده است. ناهید می¬رود تا هویتش را خارج از قواعد ازپیش¬بوده¬ای که او در تعیین¬شان سهمی نداشته و فقط مجری آن بوده، جست¬و جو کند.

منابع:

1. پیشدرآمدی بر مطالعه نظریه ادبی. راجر وبستر. ترجمه الاهه دهنوی. نشر روزنگار. 1382

2. راهنمای نظریه ادبی معاصر. رامان سلدن، پیتر ویدوسون. ترجمه عباس مخبر. طرح نو. 1377

3. زن و ادبیات: سلسله پژوهش¬های نظری درباره مسائل زنان. ترجمه نجم عراقی، صالح¬پور و موسوی. نشر چشمه. 1382

4.Wolfreys, Julian. Critical Keywords in Literary and Cultural Theory. New York: Palgrave, 2004.

5. Warhol, Robyn R, and Dianne Price Herndl, eds. Feminisms: An Anthology of Literary Theory and Criticism. Hampshire: Macmillan, 1997.










۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

«مجردان تپه» از نگاه احمد آرام

دورنمای رمزآمیز به شیوه ایرلندی
روزنامه فرهيختگان/ دوشنبه 10 آبان 89
احمد آرام: سنت داستان‌نويسي در ايرلند، سنتي است كه بايد ريشه‌هاي آن را در آثار جاناتان سويفت، اوليور گلد اسميت، برنارد شاو، اسكار وايلد ، ساموئل بكت و جيمز جويس جست‌وجو كرد. اما هرگاه سخن از داستان كوتاه به ميان مي‌آيد لاجرم بايد يادي بكنيم از آنتوان چخوف كه بسياري از نويسندگان ايرلندي تحت‌تاثير او بودند.


ويليام ترور يكي از اين نويسندگان است. زاويه‌ديد هوشمندانه او فضاي داستان‌هاي چخوف را در ما زنده مي‌سازد. همين زاويه‌ديد درك او را از زندگي آدم‌هاي تنها و مصائب پيرامون‌شان، به نحو تحسين‌كننده‌اي، گسترش مي‌دهد. ساختار چخوفي داستان‌هاي ترور، زندگي ملالت‌بار انسان ايرلندي را، در طيف بسيار وسيعي، جهاني مي‌كند. البته او، در اين روند، به وجهي نو و شيوه‌اي خاص دست يافته؛ شيوه‌اي كه داستان‌هاي او را باورپذير مي‌سازد. ترور به چيزهاي توجه كرده است كه امروز، در جهان ادبيات، جزو نادرترين تكنيك‌هاي داستان‌نويسي دوران معاصر است؛ يعني درك درست از گزينش اولين جمله‌اي كه قرار است داستان با آن آغاز شود. در 9 داستاني كه در اين مجموعه مشاهده مي‌شود، ما با 9 شروع درخشان روبه‌رو مي‌شويم. شروع هر داستان، انرژي حاصل از آن جمله آغازين را در خواننده گسترش مي‌دهد. براي نمونه اشاره‌اي داريم به شروع چند داستان از اين مجموعه:

«بي‌خبر بود، و اغلب اين را حس مي‌كرد...» (از ميان كشيشان)

«در شهر زندگي مي‌كرد، خانه‌اي در خيابان دانمن وي واقع در شهركي خاكستري.» (سوگواري)

«زماني كه آهنگ «رنگ پريده‌تر» تمام تابستان پخش شد، عاشق هم شدند.» (دوست كاري)

«زن در آشپزخانه باغ با خود فكر مي‌كرد كه با او چه مي‌كنند، چه پيشنهادي مي‌دهند.» (مجردان تپه)

«پاييزي آرام، سپري شده بود، تا پايان آفتابي بود، آخرين پروانه‌ها تا دسامبر هم آنجا بودند...» (هديه باكره مقدس) «اتاقي پر از آدم‌هاي مهم بي‌صبرانه منتظر كسي هستند كه فردي ديگر قبلا حرف‌هايش را ترجمه كرده و گفته كه روح جلسه است.» (مرگ استاد) به هر شروعي كه توجه مي‌كنيم يك راز عميق دامنگيرمان مي‌شود؛ رازي كه با يك تعليق زيركانه ما را به فكر وامي‌دارد. اين تعليق‌ها به تناسب موضوع داستان خلق مي‌شوند. كوشش شده تا از همان آغاز، زمان، مكان و نشانه‌ها ما را به چيزهايي برساند كه بعدا اتفاق خواهد افتاد. از اين طريق است كه خواننده به درستي وارد هر داستان مي‌شود. اين را هم بايد بدانيم زماني لذت خوانش يك داستان ما را مجذوب خود خواهد كرد كه ما از يك ترجمه هوشمندانه گذر كرده باشيم.

ترجمه الاهه دهنوي و سعيد سبزيان ما را به فهم زبان ترور نزديك مي‌سازد؛ و همين بس است تا ما اسير آن تصاوير مستمر بشويم. خواندن كتاب «مجردان تپه» فرصت خوبي است براي كساني كه هنوز نمي‌دانند داستان از كجا بايد شروع شود و به كجا ختم شود.