۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هبوط ناگزیر






نقدی از جوديت فريمن بر رمان«يك بخشش» توني موريسون*

ترجمه الاهه دهنوي

روزنامه تهران امروز/ پنج شنبه 2 اردیبهشت 89/ صفحه 11

توني موريسون پس از آنكه برنده جايزه نوبل شد، در مقدمه رمان «معشوق» مي گويد كه در سال 1983 تصميم گرفت كار ويراستاري در يكي از موسسات انتشاراتي نيويورك كنار بگذارد، و فقط بر روي كارش تمركز كند. تا آن زمان موريسون چهار رمانش چاپ شده بود و حس مي كرد وقتش رسيده كه مثل يكي نويسنده حرفه اي زندگي كند و فقط به نوشتن بپردازد. چند روز بعد، وقتي موريسون مقابل خانه اش نشسته بود و رودخانه هادسون را تماشا مي كرد، به جاي آن آرامشي كه انتظارش را داشت، خشم و عصبانيت به سراغش آمد. نمي فهميد چه چيزي ناراحتش كرده. بعد از آن، جواب به سراغش آمد و به قول خودش به او "سيلي زد". «خوشبخت و آزاد بودم، جوري كه قبلا هرگز تجربه نكرده بودم. عجيب ترين احساسي بود كه داشتم. نه شعف بود، نه رضايت، نه حس لذت يا موفقيت بيش از حد. يك جور خوشي ناب بود، يك جور پيش بيني همراه با قطعيت.»

چيزي كه آن روز كنار رودخانه هادسون به ذهن موريسون رسيد، آن تجربه اي كه از شوك آزادي به دست آورد، مفهوم آزادي براي يك زن بود، با همه حس هاي پيچيده و آزاردهنده اش. بريده اي از يك روزنامه قديمي را به ياد آورد كه قبلا خوانده بود، درباره برده اي به نام مارگارت گارنر كه گريخت ولي وقتي دوباره دستگير شد، يكي از فرزندانش را كشت چون نمي خواست كودكش دوباره گرفتار بردگي شود. اين داستان مبناي رمان «معشوق» شد.

بردگي و رنج، و مبارزه زنان براي گريز از تلخي دنياي اسارت، اصلي ترين مضامين آثار موريسون هستند. اين ها مضامين اصلي رمان تازه او به نام «يك بخشش» است، رماني كه باز هم به تاريخ نگاهي دارد- اين بار به دهه هاي 1680 و 1690- تا رنج بردگي را در ميان ساكنان دنياي جديد كند و كاو كند. چنين توصيفي وسعت و ظرافت رمان موريسون را به خوبي نشان نمي دهد. رمان «يك بخشش» درباره برده داري است، ولي به معناي جهان­شمول آن، به معناي محدوديت هايي كه ما براي خودمان قائل مي شويم، و نيز محدوديت هايي كه به دست ديگران ايجاد مي شود و ما از آن رنج مي بريم.

رمان با اين جمله شروع مي شود :«نترس... با وجود كاري كه انجام داده ام، گفته هايم آسيبي به تو نمي رساند.» گوينده اين جمله برده جواني به نام فلورانس است، يكي از چند شخصيت اصلي داستان، و از برخي جهات تراژيك­ترين آنها. در پايان، ترس فلورانس او را نابود مي كند. همين ترس او را به شخصيت ست در رمان «محبوب» شبيه مي كند. هر دوي آنها به گونه اي رفتار مي كنند كه هرگونه احتمال خوشبختي را در آينده از ميان مي برند.

فلورانس داستانش را در فصل هايي روايت مي كند كه با روايت شخصيت هاي ديگر متفاوت است. در ابتداي داستان دليل جستجوي او مشخص نيست. مي دانيم كه در سفر است و به دنبال مردي است كه عاشقش است، البته ذره ذره پي مي بريم كه اين شخص كيست. فلورانس در يك مزرعه تنباكو در ويرجينيا به دنيا مي آيد. در سن هفت سالگي او را به جاي قرض اربابش به يك تاجر آلماني به نام جاكوب مي دهند. فلورانس كوچك تر از آن است كه بفهمد چرا مادرش به تاجر اصرار مي كند كه دخترش را ببرد. مالك آنها كه فلورانس را در عوض بدهكاري اش معامله مي كند، مردي فحاش است و مادر فلورانس مي داند كه اگر دخترش با جاكوب باشد، شانس بهتري براي زندگي دارد. جاكوب خودش يتيم بوده. مردي خودساخته است كه نسبت به آدم هاي بي خانمان دلرحم است و برايشان دلسوزي مي كند. جاكوب دو تا برده دارد: سارو، يك زن سياهپوست ساكت و بي حوصله كه بازمانده يك حادثه وحشتناك در يك كشتي حامل بردگان بوده، و لينا، يك سرخپوست آمريكايي كه از بيماري سفليس كه قبيله اش را نابود كرده، جان سالم به در برده است. خيلي زود متوجه مي شويم كه هريك از شخصيت هاي اصلي رمان، از جمله ربكا همسر جاكوب، به نوعي از خانواده جدا شده اند، به جايي دور ار خانه سفر كرده و از مصيبتي جان به در برده اند. جاكوب دو مستخدم هم دارد: اسكالي و ويلارد كه هر دو سفيدپوست هستند. فلورانس كوچك وارد اين خانواده زخم­خورده و اين جمع غريبه هاي غيرعادي مي شود.

موريسون آمريكا را كشوري نوپا و وحشي تصوير مي كند كه در آن مه جهان را پوشانده است. جايي است كه عالم ارواح و اشباح در رقابت با عقايد تثبيت شده اروپايي است تا توجه مردان و مهم تر از آن زناني را جلب كند كه ذاتا مفسر نشانه ها هستند. لينا به فلورانس مي گويد «ما هيچ وقت به دنيا شكل نمي دهيم. دنيا به ما شكل مي دهد». فقط كساني همچون لينا و سارو كه مي توانند نشانه ها را تفسير كنند، مي توانند حس كنند كه چه چيزي رخ خواهد داد.

وقتي بداقبالي به سراغ جاكوب مي آيد به اين خاطر است كه خودش آن را فراخوانده است. او مغرور مي شود، پنجاه درخت را قطع مي كند تا براي خودش عمارتي بنا كندو پولش را از كار برده ها در مزارع نيشكر باربادوس مي پردازد.. او از سر غرور و خودنمايي، آهنگري را استخدام مي كند تا براي عمارتش ورودي باشكوهي بسازد. اين آهنگر يك سياهپوست آزاد است. از ميان تمام شخصيت هاي رمان، فقط اوست كه ظاهرا به طور كامل صاحب روح و تن خويش است. او قادر است آرامش انسان هاي كوچكي همچون فلورانس را به هم بريزد. فلورانس مسحور او مي شود و خيلي زود به او دل مي بازد. بر بالاي در ورودي اي كه آهنگر مي سازد، مارهاي تنيده در هم قرار دارند كه بي ترديد به بهشت و هبوط ناگزير اشاره دارد.

در اين رمان هم همچون رمان هاي «محبوب» و «سولا»، زنان در نهايت تنها مي مانند و بايد به تنهايي بارشان را به دوش بكشند. «يك بخشش» نهمين رمان توني موريسون است، اثري سرشار از ظرافت و هوشمندي، دنباله همان چيزي كه جان آپدايك در وصفش مي گويد «يك پروژه داستاني بزرگ و بااهميت براي پرده برداشتن از ننگ بردگي و رنج سياهپوست بودن.»

ترجمه علي قادري/ انتشارات مرواريد/ چاپ اول زمستان 88