۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

نگاهی به رمان «جاده» کورمک مک کارتی/ ترجمه حسین نوش آذر



ادبیات بعدآخرالزمان literature) (post-apocalypticبه توصیف جهان یا تمدنی می پردازد که فاجعه ای بزرگ را تجربه کرده و از تمدن بشر چیزی جز خاطره­ای گنگ و تاریک باقی نمانده است. بعد از جنگ جهانی دوم که مساله سلاح های اتمی و احتمال نابودی زمین در اثر جنگ هسته ای، به هراسی جهانی تبدیل شد، این ژانر بیش از گذشته طرفدار پیدا کرد. یکی از جدیدترین نمونه های این نوع ادبیات داستانی، رمان «جاده» اثر کورمک مک کارتی است. «جاده» روایت پدر و پسری بی نام است که در آمریکای ویران در سفرند. به دلیلی نامعلوم تمدن بر روی زمین از میان رفته؛ همه جا را خاکستر پوشانده و همه چیز به رنگ خاکستری درآمده، خورشید کم­فروغ شده چیزی نمی روید، درختان و گیاهان مرده اند و از پرندگان و سایر موجودات نشانی نیست. در میان معدود انسان هایی که از این فاجعه جان به در برده اند، برخی برای زنده ماندن آدم شکار می کنند و دیگران چاره ای ندارند جز پنهان شدن از چشم آدم­خواران. پدر و پسر به امید یافتن کسانی مثل خدشان و نیز به امید رسیدن به منطقه ای قابل زیست­تر، به سمت دریا می روند. «به جاده رفت، روی زمین چندک زد و به طرف جنوب خیره شد. طبیعت، آنجا هم لم­یزرع بود؛ هیچ تنابنده ای، فرورفته در سکوت مطلق.... از سال ها پیش که به سمت جنوب راه افتاده بودند، حساب فصل ها را از دست داده بود. اگر می ماندند، زمستان از سرما تلف می شدند.» (ص18).

پدر که نزدیک شدن مرگ را حس می کند، امیدش را از دست داده، ولی فقط به خاطر پسرش از زندگی دست نکشیده است. او می جنگد تا فرزندش را زنده نگهدارد. در تلاش است تا در مقابل گرسنگی، سرما و خطر حمله آدم های دیگر، پسرش را حفظ کند. سعی می کند او را از صحنه های تکان دهنده­ای که در طول سفر می بینند دور نگهدارد، مدام تظاهر می کند به ندیدن و نشنیدن وقایع آزارنده اطرافشان. او حتی بیماری اش را هم از پسرش پنهان می کند. پسرش را وعده می دهد به آنچه خودش ایمانش را به آن از دست داده: نجات. اما پسر واقعگراست. او بر خلاف پدر به همین جهان بعدآخرالزمان تعلق دارد، جهانی که عاری از هر چیز ایدئال است. به عبارتی، دیگر چیزی نمانده که انسان بخواهد با توهم آن زندگی کند.پسر همان واقعیت زشت و عریان را می بیند و سعی ندارد چشمش را ببندد و تصویری خیالی و آرمانی را جایگزین آن کند.

«به چندین جنازه برخوردند. جنازه ها با دست هایی کهدر دو سو گشوده بود تا کمر در آسفالت فرورفته بودند و دهناشان را به فریادی بلند باز کرده بودند. دستش را گذاشت روی شانه پسرش. گفت: فکر می کنم بهتره این صحنه رو نبینی.

طوری نیست بابا.

واقعا؟

اونا اونجا هستن. نمی شه انکارش کرد.

اما با این حال دوست ندارم این چیزارو ببینی.

اما این چیزا وجود دارن.» (صص 186-7)

به رغم این واقعگرایی، پسر ایمان دارد به اینکه حقیقتی هست. گویی همین باور درونی سبب شده که حتی در دشوارترین شرایط رفتارش «انسانی» و «اخلاقی» باشد، چیزی که ظاهرا در دنیای بعدآخرالزمان رنگ باخته است.

«از دور صدای پارس سگی را می شنوند....

بابا ما که سگه رو نمی کشیمف مگه نه؟

نه. نمی کشیمش.... کاری به کار سگه نداریم قول می دم.» (ص89)

در شرایطی که آب و غذا کمیاب است و انسان ها همدیگر را شکار می کنند، مواجه شده با انسانی دیگر مثل روبه رو شدن با سفیر مرگ است. آنها روزی در جاده پیرمردی را مقابل­شان در فاصله ای دور می بینند. پدر وقتی مطمئن می شود که پیرمرد تنهاست و برایشان خطری ندارد، دلش می خواهد هرچه زودتر از او دور شوند، اما پسر:

«بابا این آقا می ترسه.

بهتره که بهش دست نزنی.

شاید بتونیم بهش یه خورده غذا بدیم.

نگاهش را از پسرش برگرفت و به جاده نگریست. زیر لب گفت: بر شیطون لعنت!... به طرف پسرش رفت، کنار او چندک زد و قوطی را به دستش داد.

پس قاشقش کو؟

قاشق بی قاشق!

پسرک قوطی کنسرو را به دست پیرمرد داد و زیر لب گفت بفرمایید!» (ص161)

در این جهان پوشیده از خاکستر که مک کارتی با توصیف های دقیق و شاعرانه مقابل چشم خواننده تصویر می کند، در این جهان که از تمدن و فرهنگ بشر چیزی نمانده، وجود این کودک تنها نشانه امید است. در این برهوت تاریک و بی نور، تمام ارزش های انسانی مثل شمعی در درون او روشن است.

«به پسرش نگاهی انداخت و بعد به پیرمرد. گفت: شما نمی فهمین. حتی خودم هم نمی دونم که این جور مسائل رو درک می کنم یا نه.

شاید به خدا اعتقاد داره.

نمی دونم به چی اعتقاد داره.

بالاخره یه روزی فراموش می کنه این چیزا رو.

نه.» (ص 171)

6 نظرات:

مهسا گفت...

خانم دهنوی سلام. مشتاق شدم این رمان را هرچه زودتر بخوانم. راستی از ترجمه شما هم واقعا لذت بدم. رمان مرد در تاریکی پل استر را می گویم. مرسی

ماه گیر پیر گفت...

خیلی جذاب معرفی کردین کتاب رو . از این فضاها خوشم میاد . می خونم

علیرضا احدی گفت...

سلام. آقای نوش آذر قلم بسیار خوبی دارند. هم مترجم خوبی هستند و هم نویسنده ای توانمند. ممنون از یادداشت شما

آرش اله وردی گفت...

شعری برای روزهای سعد

Unknown گفت...

سلام خانم دهنویی. فکر می کنم افتخار آشنایی با شما رو در یکی از جلسات دانشگاه تهران با حضور دکتر جعفری داشتم. من رحیمی هستم دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی دانشگاه شهید بهشتی و کار اصلی ام ترجمه است. جدیدا قصد همکاری با نشر روزگار رو دارم می خواستم از شما که در این زمینه سابقه خوبی دارید کمی مشورت بگیرم البته اگر مزاحم وقتتون نمی شم.

الاهه دهنوی گفت...

خانم رحیمی گرامی
می توانید برایم ایمیل بزنید