کمتر پیش می آید که بعد از خواندن رمان یا مجموعه داستانی، چنان ذهنم مشغولش شود که تا مدتی نتوانم از دنیایش بیرون بیایم. اولین بار با خواندن مسخ کافکا این حس را تجربه کردم. آن زمان شانزده ساله بودم. شب خوابم نمی برد و مدام به گرگور سامسا فکر می کردم. با خواندن خشم و هیاهو این تجربه برایم تکرار شد. البته هیچ وقت فرصتی دست نداد که ترجمه فارسی آن را بخوانم و ببینم مترجم با فصل اول که از ذهن بنجی روایت می شود چه کرده است. یک بار دوستی از من پرسید تابحال پیش آمده که اثری فارسی منقلبت کند، تکانت دهد؟ بی معطلی گفتم سمفونی مردگان؛ انگار منتظر بودم یکی پیدا شود و این را بپرسد. اولین باری که سمفونی مردگان را خواندم، چنان به وجد آمدم که تا مدت ها مدام به دنبال آدم هایی می گشتم که آن را خوانده باشند و بتوانم راجع بهش حرف بزنم. از آن زمان، این رمان همواره در فهرست آثاری بوده که خواندنش را به دیگران توصیه کرده ام. یک بار دوستی پرسید چرا؟ مگر داستانش درباره چیست؟ گفتم تا نخوانی جوابی ندارم. یک هفته بعد آمد و گفت حالا می فهمم چرا. بهت زده بود؛ به قول خودش مسخ شده بود. هر بار که دوستی این رمان را می خواند و این حس خوشایند برایم تکرار می شود، هوس می کنم به رغم همه گرفتاری ها و انبوه کتاب هایی که باید بخوانم، باز هم به سراغ سمفونی مردگان بروم. و اکنون چقدر مشتاق گوش سپردن به این سمفونی ام:
"دود ملایمی زیر طاق های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل فروش ها لمبر می خورد و از دهانه جلوخان بیرون می زد.ته کاروانسرا...."