۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

خیابان دارایی، کوچه شهرام

امروز بسته اي به دستم رسيد. بزرگواري كتابش را برايم فرستاده بود. نگاهم رفت روي نشاني فرستنده: نيشابور، خيابان 15 خرداد... به خودم گفتم نكند اين خيابان همان خيابان دارايي سابق است. خيابان دارايي، كوچه شهرام... و ناگهان من كودكي پنج ساله شدم. پدر هميشه سرش شلوغ بود و خيلي فرصت نمي كرد همراهمان بيايد، ولي سالي يكي دو بار اين فرصت براي من و مامان و وحيد پيش مي آمد كه برويم به اين سفر دوست داشتني. تاكسي كه سر كوچه شهرام نگه مي داشت، من و وحيد مي دويديم كه زودتر زنگ بزنيم. و مامان صدا مي زد كه بچه ها، چمدان! و ما با اكراه برمي گشتيم به سمتش. موهاي سياه موجدارش از زير روسري زده بود بيرون و با صورت گُرگرفته از گرما، به رويمان لبخند مي زد. آن يك هفته حضور در خانه آقابزرگ تبديل مي شد به بهترين روزهاي زندگي مان. آنجا عزيز بوديم و همه نازمان را مي كشيدند و ما تا دلمان مي خواست شيطنت مي كرديم و به همه جا سرك مي كشيديم. عزيز جون توي زير زمين گنجه اي داشت كه گهگدار به افتخارمان آن را باز مي كرد و ما خوشحال و كنجكاو كنارش مي نشستيم تا قصه هاي گذشته را بشنويم، پارچه ها و ظروفي را ببينيم و گاهي با احتياط بهشان دست بزنيم و عزيز جون از پدرش بگويد كه سالار بوده و صاحب کلی ملک و املاک، و مادرش شمسي خانم كه چشم هاي سبز داشته و همه از زيبايي اش مي گفته اند. صبح كه مي رسيديم، غروب خاله سر مي رسيد با بچه هايش. من و مهديه كلي حرف داشتيم براي گفتن. گاهي هم كارمان به گيس و گيس كشان مي كشيد. خيلي چيزها عوض شده. نه ما آن آدم هاي قبل هستيم و نه زندگي مثل آن روزها پررنگ و لعاب. مهديه، آن دختر كوچولوي لاغر، حالا بزرگ شده، همسري مهربان دارد و دو تا پسر كوچولوي بلا. خيلي وقت است او را نديده ام. وحيد ساكن سرزمين برف و يخ است، البته در شهري خوش آب و هوا، و حالا خودش پدر شده. يك ماهي است صدايش را نشنيده ام. عزيز جون بعد از از دست دادن دو فرزندش دوام نياورد و حالا آقابزرگ، كه چشم هايش هميشه مي خنديد، تنهاست و نگاهش رنگ رفتن گرفته. و مادر... سال هاست كه رفته، خيلي پيش از آنكه موهايش سفيد شود يا خطي به پيشاني اش بيافتد.

8 نظرات:

مهران نجفي گفت...

راستش بيشتر از حدي كه بايد دركتان ميكنم. به نظرم از خانه هاي كودكي بايد تا ميشود فاصله گرفت. چون تمام باورهايمان در هم ميشكند. چند وقت پيش بطور كاملا اتفاقي گذرم افتاد به خانه پدري كه دوازده سال پيش در آن زندگي ميكردم. زيباترين روزهاي عمرم بود آن خانه. يكدفعه به خودم گفتم: اين كودكي هاي من است كه دارد جلوي چشمم ميميرد. راستش با خانه ي زيبايي كه تصورش را توي ذهنم ميپروراندم زمين تا آسمان فرق ميكرد. دلم ميخواست برگردم و فرار كنم.

لينك وبلاگ شما با بي اجازه در وبلاگ دوباره تاسيسم ادد كردم.
موفق باشيد.
مهران نجفي

میترا گفت...

نوشته ات پر احساس و زیبا بود . به غیر از اینکه وبلاگ خیلی قشنگ شده.

الاهه دهنوی گفت...

از بزرگواری که لطف کردند و برای به بلاگر فارسی راهنمایی کردند ممنونم

مرضيه. ر گفت...

چقدر از اين يادداشت لذت بردم. بيشتر بنويسيد. غيبتهايتان از دنياي مجازي طولاني است

me گفت...

سلام الهه جان
من چند بار خوندم نوشته ات رو چند بار الهه جان!

حالا شاید من بهتر از هر کس دیگه ایی که این نوشته ی پر از احساست رو می خونه می تونم با ذره ذره وجودم حسش می کنم، بیشتر از هر کس دیگه ایی.........

و مادر ........... اینجا به اوج گریه هام ریسدم! بی هیچ پروایی از نگاه همکارانم تو اداره که بهت زده به این هجوم اشکام نگاه می کردن!

ما دیگه اون آدما نیستیم! این عذاب آوره! اگه همون آدما بودیم شاید می شد که اون روزا رو باز تو هر فرصت با هم بودنی برای هم بسازیم.

موفق باشی عزیز
مهناز

مجید سیدین خراسانی گفت...

با سلام
تصویر قشنگی از کودکیتان ارائه دادید. مرا نیز به فکر واداشته اید که قدر امشب بر دنیای زیبای کودکی ام فلش بک بزنم. در ضمن از شما دعوت می کنم که به وب این جانب بیایید خوشحال میشوم تا از نظرتان استفاده ببرم. با مطلبی درباره داستان نجدی به روزم

Unknown گفت...

سلام خانم دهنوی. به کمک شما نیاز داشتم اما در وبلاگ ایمیل پیدا نکردم.میتونم ایمیلتون داشته باشم؟
ممنون میشم

الاهه دهنوی گفت...

ee.dehnavi@gmail.com