۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

سایه اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد


رمان «سایه اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» دومین رمان حسین نوش آذر است که در بهار 89 منتشر شد. یادداشت میترا داور درباره این اثر را می توانید در روزنامه فرهیختگان بخوانید.

  

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

درباره جامائيكا كين كيد


درباره­ جامائیکا کین­ کِید
اِلاین پاتر ریچاردسون در سال 1949 در جزیره آنتیگوا به دنیا آمد که یکی از مستعمرات بریتانیا بود. او در سیستم بریتانیانی تحصیل کرد و در دوران مدرسه همیشه یکی از دانش­آموزان ممتاز بود. در کودکی رابطه­ بسیار خوب و صمیمانه­ ای با مادرش داشت ولی وقتی نه سالش بود، مادرش پشت سر هم سه پسر به دنیا آورد و این مساله رابطه­ آن دو را برای همیشه تغییر داد. به گفته­ کین­کِید، بعد از تولد پسرها، در خانواده با او بدرفتاری می شد و مادرش  دیگر مثل گذشته به او توجه نمی­ کرد. در سال 1965 به نیویورک رفت و دختر سرخانه­ یک خانواده­ی آمریکایی شد. در دانشگاه رشته­ عکاسی خواند. در سال 1973 پس از آنکه کار نوشتن را به طور جدی آغاز کرد، نامش را به جامائیکا کین­کِید تغییر داد چون خانواده­ اش مخالف نوشتن او بودند. چیزی نگذشت که در مجله­ نیویورکر شروع به نوشتن کرد. او در آثارش معمولا به دغدغه­ های زنان، و استعمار بریتاینا پرداخته است. معروف­ترین آثار او عبارت­اند از رمانی به نام «آنی جان» (1986) و یک کتاب غیرداستانی به نام «یک جای کوچک» (1988). کین­کِید می گوید: «من می نویسم تا زندگی­ ام را نجات دهم. منظورم این است که نمي توانم تصور کنم که غیر از نوشتن چه می کردم. احتمالا یا می­ مردم یا سر از زندان درمی­ آوردم- چه کار دیگری مي توانستم انجام دهم؟ واقعا جز نوشتن نمی­ توانم کاری انجام بدهم.»
از اين نويسنده داستاني به نام «دختر» را ترجمه كرده ام كه در چهارمين شماره فصلنامه انشا و نويسندگي چاپ شده است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

خیابان دارایی، کوچه شهرام

امروز بسته اي به دستم رسيد. بزرگواري كتابش را برايم فرستاده بود. نگاهم رفت روي نشاني فرستنده: نيشابور، خيابان 15 خرداد... به خودم گفتم نكند اين خيابان همان خيابان دارايي سابق است. خيابان دارايي، كوچه شهرام... و ناگهان من كودكي پنج ساله شدم. پدر هميشه سرش شلوغ بود و خيلي فرصت نمي كرد همراهمان بيايد، ولي سالي يكي دو بار اين فرصت براي من و مامان و وحيد پيش مي آمد كه برويم به اين سفر دوست داشتني. تاكسي كه سر كوچه شهرام نگه مي داشت، من و وحيد مي دويديم كه زودتر زنگ بزنيم. و مامان صدا مي زد كه بچه ها، چمدان! و ما با اكراه برمي گشتيم به سمتش. موهاي سياه موجدارش از زير روسري زده بود بيرون و با صورت گُرگرفته از گرما، به رويمان لبخند مي زد. آن يك هفته حضور در خانه آقابزرگ تبديل مي شد به بهترين روزهاي زندگي مان. آنجا عزيز بوديم و همه نازمان را مي كشيدند و ما تا دلمان مي خواست شيطنت مي كرديم و به همه جا سرك مي كشيديم. عزيز جون توي زير زمين گنجه اي داشت كه گهگدار به افتخارمان آن را باز مي كرد و ما خوشحال و كنجكاو كنارش مي نشستيم تا قصه هاي گذشته را بشنويم، پارچه ها و ظروفي را ببينيم و گاهي با احتياط بهشان دست بزنيم و عزيز جون از پدرش بگويد كه سالار بوده و صاحب کلی ملک و املاک، و مادرش شمسي خانم كه چشم هاي سبز داشته و همه از زيبايي اش مي گفته اند. صبح كه مي رسيديم، غروب خاله سر مي رسيد با بچه هايش. من و مهديه كلي حرف داشتيم براي گفتن. گاهي هم كارمان به گيس و گيس كشان مي كشيد. خيلي چيزها عوض شده. نه ما آن آدم هاي قبل هستيم و نه زندگي مثل آن روزها پررنگ و لعاب. مهديه، آن دختر كوچولوي لاغر، حالا بزرگ شده، همسري مهربان دارد و دو تا پسر كوچولوي بلا. خيلي وقت است او را نديده ام. وحيد ساكن سرزمين برف و يخ است، البته در شهري خوش آب و هوا، و حالا خودش پدر شده. يك ماهي است صدايش را نشنيده ام. عزيز جون بعد از از دست دادن دو فرزندش دوام نياورد و حالا آقابزرگ، كه چشم هايش هميشه مي خنديد، تنهاست و نگاهش رنگ رفتن گرفته. و مادر... سال هاست كه رفته، خيلي پيش از آنكه موهايش سفيد شود يا خطي به پيشاني اش بيافتد.