۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

چهره زشت هنر قتل



نگاهي به كتاب «دلقك ‌و هيولا»/ عباس کریمی/ روزنامه تهران امروز
جـــــك ريپر، معروف‌تـــــرين و قديمـــي‌ترين قاتل سريالي لندن است كه هيچ‌گاه ماهيتش كشف نشد و پليس نتوانست وي را دستگير كند. اين قاتل سنگدل، بيش از 60 زن را در شب‌هاي تاريك كوچه‌پس‌كوچه‌هاي لندن قرن هجدهم،‌ تكه‌تكه كرد و با خون آنها نام خودش را بر ديوارها نوشت. پليس 19مظنون را در طول اين جنايات دستگير كرد كه به دليل نبود مدارك مستدل، هيچ يك محكوم نشدند.
داستان اين شخصيت بارها نوشته شد و نويسندگاني چون لويي استيونس، اسكار وايلد، آگاتاكريستي، پاتريشيا ‌هاي اسميت، سرآرتور كنان دويل، موريس لوبلان و بسياري ديگر متاثر از اين جنايات، داستان‌هاي مختلفي نوشتند. فيلم‌ها و سريال‌هاي زيادي نيز در اين زمينه توليد و پخش شد. در سال‌هاي اخير نيز دو بازي رايانه‌اي با عناوين «جك ريپر» و «شرلوك هولمز در برابر جك ريپر» به بازار آمده است كه مستقيم به اين موضوع مي‌پردازند. ردپاي جك ريپر را به خوبي مي‌توان در داستان‌هاي قديمي دنياي ادبيات نظير «دكتر جكيل و مستر هايد» ديد. اين داستان كه از نوشته‌هاي معروف رابرت لويي استيونس، نويسنده انگليسي و خالق اثر معروف جزيره گنج است، درباره يك دكتر است كه شب‌ها بدون آنكه خودش بداند به صورت يك قاتل رواني درمي‌آيد و با رفتن به خيابان، آدم مي‌كشد. اين داستان براساس يك بيماري رواني به نام «دو شخصيتي بودن فرد» نوشته شده اما نويسنده ناخودآگاه از شيوه‌هاي قتل جك ريپر استفاده كرده است. بعد از او نيز نويسندگان زيادي به اين موضوع پرداخته‌اند. جذابيت موضوع براي مردم، نويسندگان را تشويق به نوشتن در اين زمينه مي‌كرد. از چهره‌هاي امروزي‌تر اين نويسندگان مي‌توان به پاتريشيا
هاي‌اسميت، بانوي جنايي‌نويس انگليسي اشاره كرد كه بيش از 20 داستان بلند و كوتاه درباره يك قاتل زنجيره‌اي به نام «تام ريپلي» دارد. مرد رواني باهوشي كه با قتل آدم‌ها – حتي دوستانش – به رضايت روحي مي‌رسد و البته در كنار آن به‌دنبال منافع مالي قضيه نيز هست.
شايد از اينكه يك شخصيت منفي منفور جذابيت حضور در بيش از 20 داستان را دارد حيرت كنيد اما مسئله به همين جا ختم نمي‌شود. از روي اين داستان‌، فيلم‌ها و سريال‌هاي زيادي ساخته شد كه در آنها سه‌ستاره مشهور سينما يعني آلن دلون، جان مالكوويچ و مت ديمون نقش ريپلي را به ترتيب در فيلم‌هاي زير آفتاب سوزان، معماي ريپلي و آقاي ريپلي با استعداد بازي كردند. يكي از دلايل موفقيت سري ريپلي، قلم تواناي‌ هاي اسميت در پرداخت حالات روحي شخصيت‌ها به‌ويژه ريپلي است. پردازش‌هاي روان‌شناسانه شخصيت‌ها توسط نويسنده با ظرافت و نكته‌سنجي زيادي صورت مي‌گيرد به طوري كه خواننده، معما و ماجرا را رها مي‌كند و كنكاش درباره شخصيت‌ها، دغدغه او مي‌شود. براي همين بسياري، آثار هاي‌اسميت را با ژرژ سيمون، اديب مشهور فرانسوي مقايسه مي‌كنند و آنها را داستان‌هاي فراپليسي مي‌خوانند، اتفاقي كه براي اثري چون «دلقك و هيولا» نوشته پيتر اكرويد نيز افتاده است.
نام اصلي كتاب «دان لنو و جن لايم‌هاوس»‌ نام دارد كه مترجمان كتاب (سعيد سبزيان، انيسه لرستاني) ترجيح داده‌اند آن را به «دلقك و هيولا» برگردانند، هر چند كتاب در آمريكا با نام «محاكمه اليزابت كري» به چاپ رسيده است. قتل‌هاي زنجيره‌اي، همواره موضوع جذابي براي صفحات حوادث روزنامه‌ها و اخبار رسانه‌هاي تلويزيوني بوده است. اين موضوع بالطبع در ادبيات نيز جاي خود را باز و پس از آن به سينما تسري پيدا كرده است. قاتلان سريالي، افرادي هستند كه سلامت رواني ندارند و بر اثر تغييرات شديد منفي ناگهاني در زندگي نظير بيكاري، طلاق، آزار و شكنجه‌هاي دوران كودكي، سرخوردگي‌هاي اجتماعي و نظاير آن،
به قتل انسان‌ها روي مي‌آورند.
از آنجا كه ادبيات متاثر از اجتماعي است كه نويسنده در آن زندگي مي‌كند، در ادبيات اروپا و آمريكا اين موضوع بيشتر مطرح شده است. نويسندگان انگليسي نيز به اين مقوله بارها پرداخته‌اند و از داستان‌هاي مشهوري كه در اين زمينه وجود دارد و در ايران نيز ترجمه شده و به چاپ رسيده است، مي‌توان به دكتر جكيل و مسترهايد (رابرت لويي استيونسون)، تصوير دوريان‌گري (اسكار وايلد)، جنايت در وايت شاپل (فردريك شارل) اشاره كرد.
نكته‌اي كه در اين آثار وجود دارد و در «دلقك و هيولا» به شدت مشهود است، آميزش خرافات زيادي نظير اجانين قاتل يا ارواح خبيثه است كه از قضا در انگلستان به شدت رواج دارد و مردم اين كشور به خرافاتي‌ترين مردم اروپا مشهورند.
اكرويد، در يك داستان قرن نوزدهمي، يك قاتل زنجيره‌اي كه قتل را هنر مي‌داند به خواننده معرفي مي‌كند و در كنار آن، با نمايش حقيقتي كه در پس پرده وجود دارد، خرافات احمقانه مردمي را كه درگير اين قتل‌ها هستند به سخره مي‌گيرد.
در بخشي از داستان كه قتل‌ها به نوعي جن – كم گولم ناميده مي‌شود و خوانندگان ارباب حلقه‌ها به آن آشنايند – نسبت داده مي‌شود، قاتل از شدت عصبانيت دست به قتل يك خانواده بي‌گناه مي‌زند تا مردم بدانند كه اين يك كار هنرمندانه از اوست نه هيولاهاي واهي! اكرويد در اين فصل جهالت مردم و خرافات موجود را دشمن اصلي آنها و مسبب اين مرگ‌ها اعلام مي‌كند. وي با هوشياري نمادهاي مختلفي را در كتاب و براي تاثير بيشتر حرف‌هايش از نوشته‌هاي بينامتني استفاده مي‌كند كه از افراد شهري نظير كارل ماركس، جري بنتهام، اميل زولا و جورج گيسينگ استفاده مي‌كند.
نكته جالب ديگر كتاب حضور برخي از همين افراد و آدم‌هاي مشهور ديگري مثل ماركس، اسكار وايلد، گيسينگ، گريمالدي و جان كري در داستان به صورت مستقيم است.
دو بخش از كتاب نيز توجه خواننده را به شدت جلب مي‌كند: يكي آنجا كه قاتل با كارل ماركس سوار يك درشكه شده و با او همراه مي‌شود تا نشاني منزلش را ياد گرفته و سر فرصت او را به قتل برساند!
ديگري، زماني است كه دان‌لنو يا همان دلقك داستان كه از كمدين‌هاي معروف لندن است قدم به خانه‌اي مي‌گذارد كه در آن گريمالدي، كمدين مشهور قبل از او زندگي مي‌كرده و حالا پدر و مادر چارلي چاپلين در آن زندگي فقيرانه‌اي دارند. اين درست زماني است كه يك ماه به تولد چاپلين نابغه در آن خانه مانده است. يك نكته ظريف ديگر كتاب تم داستان است كه اكرويد با دقت آن را انتخاب كرده است. «هنر زيباي قتل» مقاله‌اي از جورج گيسينگ است كه به دليل تكرار زياد به صورت تم در مي‌آيد و خواننده را با خود درگير مي‌كند. اين مقاله توسط عمده شخصيت‌ها خوانده مي‌شود و جالب اينجاست كه مورد پرستش قاتل داستان است.
اكرويد در كتاب شخصيت‌پردازي خوبي از كاراكترها ارائه مي‌دهد. وي فيلسوفان كتاب را از جمله ماركس، آدم‌هايي معرفي مي‌كند كه نوع نگاهشان به زندگي متفاوت است. آنها در دنياي خاصي زندگي مي‌كنند كه براي آدم‌هاي معمولي قابل فهم نيست و مدام دنبال رابطه‌هاي علي‌ و معلولي هستند. براي همين در شناخت قاتل، كه انگيزه‌هاي رواني – و نه عقلاني – دارد، دچار اشتباه مي‌شوند و فرضيه‌هاي خنده‌داري ارائه مي‌دهند كه گاه به صورت مضحكي احمقانه است. حتي دختر ماركس، علاقه‌اي به كارهاي پدر ندارد و در روياي بازي كردن نقش‌هاي تئاتري سير مي‌كند. نويسنده از سويي نگاهي نو به رمان جنايي – معمايي داشته است و ضمن استفاده از عناصر اين گونه ادبي مثل قرباني، پليس، انگيزه قتل، قاتل و مدرك، با تغيير زواياي ديد و استفاده از شيوه‌هاي مختلف نوع روايات داستان، سعي كرده تا كار تازه‌اي در اين زمينه انجام دهد. كارآگاه پليس وي، علاوه بر ناكام بودن دريافتن قاتل، ابله و خرافاتي نيز هست و تا مدتي دنبال گولم مي‌گردد!
با اين حال، براي جذب خواننده نويسنده نتوانسته ساختار را تغيير دهد و گره‌گشايي اصلي كه به صورت پايان شگفت‌انگيز انجام مي‌شود در پايان كتاب مي‌آيد، چرا كه بخش عمده‌اي از جذابيت قصه به جنبه‌ معمايي آن باز مي‌گردد و ماجرا تعليق چنداني ندارد.
داستان با اعدام اليزابت كري به اتهام قتل شوهر آغاز مي‌شود. پس از آن تمام داستان در دو بخش دادگاه و رويدادها به صورت موازي روايت مي‌شود. اكرويد، با زيركي خواننده را فريب مي‌دهد و وي از سنت پليسي‌نويسان دهه‌‌طلايي نظير آگاتاكريتسي، فريمن ويلز كرافتز، اس اس وان راين و دو روي سايرز استفاده مي‌كند تا در پايان قصه، شگفتي بيافريند.
كتاب از فضاسازي و توصيف‌هاي خوبي درباره شخصيت‌ها برخوردار است و تناسب خوبي با آنها دارد. براي مثال در توصيف منزل ماركس از كلمات و رنگ‌هايي استفاده مي‌شود كه نوعي آرامش حاكم بر فضا را بر ذهن خواننده مستولي مي‌كند. اما در توصيف محل جنايت، كلمات برنده و رنگ‌ها هولناك‌اند. مسئله‌اي كه بايد به آن توجه شود، برخي نوشته‌هاي بينامتني هستند كه گاه طويل هستند و وجودشان چندان لزومي ندارد كه ممكن است خواننده را خسته كند. حذف آنها مي‌توانست كشش داستان را بيشتر و آن را خواندني‌تر كند.