هر روز پشت چراغ قرمز، به آدم هایی نگاه می کنم که روی صندلی اتومبیل ها مچاله شده و در خود فرو رفته اند. هرچه می گذرد تعداد این آدم های درخود فرورفته بیشتر می شود و من از خودم می پرسم آن اندک آدم هایی که در حال ورم کردن هستند، کی اشباع می شوند؟
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
از خودم می پرسم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
هنر زيباي قتل

به روايت علي چنگيزي:«دلقك و هيولا» يا آنگونه كه اسم اصلياش است «دان لنو و گلم لايمهاوس» اولين رماني است كه از پيتر اكرويد نويسنده مشهور و پركار انگليسي به فارسي ترجمه شده است. پيتر اكرويد متولد 1949، رماننويس مشهور انگليسي است كه در حوزههاي شعر، نمايشنامه و زندگينامهنويسي فعاليت داشته و شهرتي براي خودش به هم زده است. منتقدان ادبي، رمانهاي پيتر اكرويد را بيشتر رمانهايي پستمدرن ميدانند؛ هر چند خود اكرويد چندان اعتقادي به اين موضوع ندارد، آنچنان كه چندان اعتقادي به گونههاي ادبي متفاوت ندارد.
ادامه مطلب را در فرهیختگان بخوانید (یکشنبه 26 اردیبهشت 89).
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
رمان «دلقک و هیولا» منتشر شد


تبریک به دوست عزیزم انسی که بالاخره کتابش چاپ شد:
ایسنا: ترجمهي رمان «دلقک و هيولا»ي پيتر اكرويد در نمايشگاه كتاب تهران عرضه شد. اين اولين رمان از پيتر اکرويد - نويسندهي صاحبنام انگليسي - است که در ايران منتشر ميشود. «دلقک و هيولا» با ترجمهي سعيد سبزيان م. و انسيه لرستاني از سوي نشر افراز منتشر شده است. در پايان کتاب نيز يك نقد و ترجمهي دو مصاحبه با نويسنده ارائه شده است. رمان «دلقک و هيولا» نمونهي يک رمان پستمدرن بريتانيايي است که بر مبناي تاريخنگاري نوشته شده است.
انسی، یادت هست سال 82 اون روزی که اولین کتابم تازه چاپ شده بود و توی سلف دانشکده (همون جا که بهترین روزهای زندگی مون گذشت) با هم چای می خوردیم، من حسابی ذوق زده بودم و تو گفتی «الی، بهت افتخار می کنم. واسه خودت شدی یه پا مترجم»، یادت هست؟ حالا من می گم: دمت گرم. واسه خودت شدی یه پا مترجم. حالا باید به افتخار تو یه روز بریم دانشکده و چای بخوریم. البته دیگه دانشکده مثل اون روزا نیست. میدون شهید غاز سر جاشه، ولی همه چیز عوض شده...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
دربارۀ رمان «تورگنیف خوانی»

رمان «تورگنیف خوانی» اولین رمانی است که از «ویلیام ترور» به فارسی ترجمه شد و از قضا بهترین رمان نویسندۀ شهیر و پا به سن ایرلندی هم هست که به خاطر آن نامزد جایزۀ ادبی بوکر هم شد. شاید «ویلیام تِرِوِر» و آثارش کمتر برای خوانندگان فارسی زبان شناخته شده باشد. نویسندهیی که برای آثارش و داستانهای کوتاهش جایزههای متعددی از جمله جایزۀ «اوهِنری» را برده است. منتقدان، او و آثارش را ادامه دهندۀ راه و روش «جیمز جویس» دیگر نویسندۀ ایرلندی میدانند. خود «تِرِوِر» هم اذعان دارد که در داستانهای کوتاهش تحت تاثیر آثار «جیمز جویس» بوده است. نوشتههای «ویلیام تِرِوِر» بیان کنندۀ موقعیتهای رقتبار زندگی انسانها و شوربختی آنهاست. «ویلیام تِرِوِر» این شوربختی را در هویت مردم ایرلند میداند. «ویلیام تِرِوِر» در آثارش مردمی را به تصویر میکشد اسیر سنتها، پرت افتاده و گرفتار در فضای خشک و سنتزدۀ ایرلند. در بیشتر داستانهای او که معمولاً در ایرلند اتفاق میافتد شاهد تاثیر تاریخ و گذشتۀ یک ملت بر افرادی هستیم که در زمان حال زندگی میکنند این گذشته در زندگی کارکترهای «تِرِوِر» تاثیری تراژیک میگذارد و شاید به همین دلیل فضای اغلب داستانهای «تِرِوِر» سنگین و ماتمزده است. انگار آسمان داستانهای او همیشه ابری است با فضایی خاکستری و سقفی کوتاه. این فضای سرد و بیروح فضای غالب آثار «ویلیام تِرِوِر» است و «تورگنیف خوانی» هم به عنوان بهترین اثر او از این امر مستثنی نیست.
در «تورگنیف خوانی» دو داستان همزمان و به طور موازی پیش میروند و در انتها به هم میرسند. در صحنۀ آغازین کتاب «زنی لاغر اندام با ظاهری نحیف که هنوز پنجاه و هفت ساله نشده» را میبینیم که گوشۀ میز نشسته و با دقت غذا میخورد. این حس به خواننده منتقل میشود که هیچ چیز غیرمعمولی در این زن وجود ندارد اما کمکم که داستان پیش میرود درمییابیم که این زن برای فرار از زندگی زناشویی سرد و از آغاز محکوم به شکستش خودش را به دست جنون سپرده و به دلیل همین جنون خودخواستهاش در آسایشگاه روانی بستری است و سی سال از عمرش را در این آسایشگاه گذرانده است. اسم این زن «مری لوئیس» است. در فصل بعد کتاب چهرۀ «مری لوئیس» را در جوانی و حدود سی سال قبل میبینیم. چهرهیی با حالتی کودکانه و چشمهای آبی و صورتی بیضی شکل. «تورگنیف خوانی» در واقع قصۀ «مری لوئیس» است. «مری لوئیس» با ازدواج بیعشقش با مردی به نام «المر کواری» -که با وجود پاکدلیش اسیر همان فضای ماتمزده است- وارد خانوادهیی میشود که او را قبول ندارند. «المر کواری» تنها برای این با «مری لوئیس» ازدواج میکند که نسلش منقرض نشود. خواهرهای «المر کواری» نتوانستهاند شوهری برای خود به تور بزنند و ترس این همیشه وجود دارد که نبادا مغازهیی که مال آنهاست و یادگار قرن دیگری است پس از آنها به اقوام دورشان برسد. رابطۀ «مری لوئیس» و االمر لوئیس» در سهشنبه روزی شروع میشود و به ازدواجی مصلحتی میانجامد. و از آغاز رابطۀ سرد بین «مری لوئیس» و خواهرهای شوهرش آغاز میشود و سردی مزاجی شوهرش، «المر» هم مزید بر علت میشود که «مری لوئیس» روزبهروز بیشتر به دنیای درونش پناه ببرد و تنهاتر شود. با فروریختن «مری لوئیس» به درونش ما بیشتر با گذشتۀ او و آرزوهای برباد رفتهاش آشنا میشویم. «مری لوئیس» بیشتر مواقع به تنهایی برای دوچرخهسواری بیرون میرود و در یکی از این گشت و گذارهایش با «رابرت»، پسرخالۀ بیمارش، برخورد میکند که روزی روزگاری به او علاقه داشته است. برقراری دوباره رابطه دوستی «مری لوئیس» با «رابرت» باعث نجات روح «مری» میشود و رابرت به زودی «محرم اسرار» «مری» میشود. در این دیدارها «رابرت» او را با «تورگنیف» نویسنده روسی و آثارش آشنا میکند. بعد از مرگ ناگهانی «رابرت» «مری لوئیس» خرد میشود و زندگی او مصیبتی بزرگتر از مرگ «رابرت» است و با مرگ «رابرت» «مری» از چیری آگاه میشود که در آخرین ساعات زندگی «رابرت» از آن خبر نداشت. او «رابرت» را دوست دارد. «مری» میکوشد برای فرار از شرایط طاقتفرسای زندگی واقعیاش، در دنیای خیالی که برای خودش ساخته زندگی کند، و برای همین بیشتر یادگاریهای «رابرت» را در یک حراجی میخرد. از جمله کتابهای «تورگنیف» و به قصه خوانی روی میآورد که به نوعی میراث عشق از دست رفتهاش نیز هست. پناه بردن «مری لوئیس» به کتابهایی که از «رابرت» برجا مانده، موجب میشود او در جهان خودساختهیی که محصول تنهاییاش است و در نهایت منجر به مجنون پنداری او میشود، به زندگی ادامه دهد.
روایت در رمان «تورگنیف خوانی» خطی نیست و آنچنان که گفته شد دو روایت همزمان پیش میرود. یک روایت مربوط به دوران میانسالی «مری لوئیس» است و روایت دیگر دوران جوانی مری لوئیس را نقل میکند. رمان «تورگنیف خوانی» آنچنان که از اسمش هم پیداست به نوعی و به طور آشکار بینامتنی است. ما در خلال روایت تکههایی از رمانهای «تورگنیف» از جمله مشهورترین رمان او «پدرها و پسرها» را هم میخوانیم و چه بسا درک بعضی از واکنشهای «مری لوئیس» و خیالاتش که به نحوی برای فرار از شرایط زندگیاش به «تورگنیفخوانی» روی آورده و به دیگر سخن سرگشته در دنیای «تورگنیف» شده وقتی امکانپذیر است که با آثار «تورگنیف» نویسندۀ قرن نونزدهم روسیه هم آشنایی مختصری داشته باشیم و از فضا و حال و هوای نوشتههای «تورگنیف» بیاطلاع نباشیم. گو اینکه این اطلاع تنها به حظ بیشتر خواننده از متنی که پیش رو دارد میانجامد؛ اگر نه خود اثر «تورگنیف خوانی» به جای خود یک اثر کامل و خواندنی است. دیگر خصوصیت نوشتههای «ویلیام تِرِوِر» که در «تورگنیف خوانی» هم میشود اثرش را دید ایجاز و اختصاری است که او در داستانگویی دارد. خود «ویلیام تِرِوِر» این ایجاز را حاصل شغلی میداند که روزگاری به آن مشغول بوده. آگهی نویسی. شاید به این دلیل که آگهی میباید بسیار موجز و مختصر باشد و به اصطلاح باید زود بروی سر اصل مطلب.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
داستان هايي از جنس زندگي

مجموعه داستان «هرازگاهي بنشين» فريبا منتظرظهور را دوست داشتم. داستان هاي اين مجموعه، روايت هايي ساده و زباني پيراسته دارند و در هيچ كدام آنها تلاشي از سوي نويسنده براي متفاوت جلوه كردن و تأكيد بر جنبه هاي فرمي ديده نمي شود. اما نقطه ي قوت داستان ها نگاه تيزبين و ظريف نويسنده است كه از اتفاقات روزمره، لحظه هايي را هوشمندانه جاودانه مي كند.
اين مجموعه از هفده داستان تشكيل شده كه بعضي از آنها پيوسته هستند. راوي اين داستان هاي پيوسته زني به نام فرزانه است كه شخصيت اصلي هم هست. استفاده از راوي اول شخص انتخاب به جايي بوده، چون هر داستان بازتاب درونيات خود اوست. نام فرزانه به معناي دانا دو وجه متفاوت دارد: انساني عاقل است كه نگاهي عميق و ريزبين دارد و با تفكر دنيا را مي نگرد؛ و به معناي سنتي فرزانه كسي است كه جواب سؤالات را مي داند و راهحل ارائه مي دهد. فرزانه در داستان هاي پيوسته اين مجموعه، زني است كه از روزمرگي مي ترسد، نگاهي عميق و ريزبين دارد و با تأمل به اطرافش مي نگرد. ولي در جايگاه انساني در دنياي مدرن از او انتظار نمي رود كه قادر به حل معضلات اطرافش باشد.
داستان ها حادثه محور نيستند؛ تحولاتي كه در آنها رخ ميدهد جنبه دروني و ذهني دارد. هر داستان نگاهي زيركانه به رويدادي ساده و روزمره است كه شايد از چشم بيننده عادي پنهان بماند. نويسنده به همين لحظههاي ساده پرداخته و از دل هر كدام جهان داستاني كوچكي را خلق كرده است.
دو داستان «دلبستگي ساده است» و «دستهايش» از بهترين داستان هاي مجموعه هستند. در داستان «دلبستگي ساده است» راوي عينك روزمرگي را از چشم برداشته و با نگاهي غيرمعمول، مگسي را مي نگرد كه در خانه اوست. «دوستم كمي ورجه وورجه مي كند. چند قدم مي رود و برمي گردد، دو دستش را بالا مي برد» (7). او با توصيف ريز و جزء به جزء حركات مگس و دوست خطاب كردن آن، به نوعي آشنايي زدايي مي كند و مگس را از حشره اي موذي به موجودي زنده و داراي حق زيستن تبديل مي كند.
در داستان «دست هايش»، دختر جواني كه بازمانده زلزله است، مفهوم منطقي زمان را از دست داده و در ذهنش مرز ميان گذشته و حال به هم ريخته است. او در ميانه رنج اين تجربه، به دستهاي آقاي صباح دل خوش كرده كه روي بوم طرح ميزند. با نگاه كردن به همين دستهاست كه نقاشي كردن را ميآموزد. و نقاشي نقطه پيوند او به زندگي ميشود.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
نسل دزدیده شده
نگاهي به كتاب «من كيستم؟» نوشته آنيتا هيس/ ترجمه شكوفه كاواني
سه شنبه 14 اردیبهشت 89/ روزنامه تهران امروز
يكي از تجربه هاي تلخي كه بوميان استراليا از سر گذراندند و تاثيرش براي هميشه بر زندگي اين مردم ماند، اقدام سفيدپوستاني بود كه حكومت را به دست داشتند. در سال 1869 دولت استراليا به خيال خود براي ارتقاي سطح فرهنگ و كيفيت زندگي كودكتن بومي اين كشور، آنها را از خانواده هايشان جدا كرد و به پرورشگاه ها يا خانواده هاي سفيدپوست سپرد. اين سياست كه تا سال 1969 ادامه داشت، سبب جدايي كودكان زيادي از خانواده هايشان شد و ضربه سنگين و جبران ناپذيري به بوميان استراليا زد. اين كودكان كه از خانواده و هويت واقعي خود جدا شده بودند، به «نسل دزديدهشده» شهرت يافتند. نوشتن درباره اين تجربه بي آنكه نويسنده گرفتار احساساتگرايي شود كار دشواري است؛ اما آنيتا هيس در كتاب «من كيستم؟» به خوبي از پسش برآمده است. ماري تالنس، راوي اين داستان يكي از كودكاني است كه به پرورشگاه فرستاده شده است. روايت از آنجا آغاز مي شود كه او دفترچه يادداشتي را از سرپرستار پرورشگاه هديه مي گيرد و حالا اتفاقات روزانه را در آن مي نويسد. «اسم من ماري تالنس است. قبلا امي چالز صدايم مي كردند. امام وقتي به اين يتيم خانه آمدم، اسمم را عوض كردند. آن موقع فقط پنج سال داشتم و امروز كه سالگرد ده سالگي من است، تو هديه اي هستي از طرف پرستار سرپرستار رُز كه مسئول اين جاست و براي من مثل يك مادر به تمام معناست. » (6)
استفاده از راوي اول شخص و روايت بي قضاوت و آميخته به معصوميت كودكانه، تاثيرگذاري داستان را دوچندان كرده است. او آنچه را شنيده و ديده، بي هيچ قضاوتي براي خواننده بازگو مي كند: «ما فقط چيزهايي را كه به ما مي گويند انجام مي دهيم چون پرستار جاي مادر ماست و صلاح ما را مي خواهد، مگر نه؟» (7) نگاه كودكانه او به چيزهايي كه بزرگترها پيچيده اش كرده اند، خواننده را به تامل واميدارد. براي مثال، واژه «رنگين پوسـت» كه اشاره به تبعيض نژادي دارد، از نگاه اين كودك صورت ديگري مي يابد «همه ما همان رنگي هستيم كه هستيم،... همه ما يك جورهايي رنگين پوست هستيم» (37). خانواده اي او را به فرزندي مي پذيرد اما او را هميشه به چشم غريبه مي بينند، چون پوستش تيره است و شبيه آنها نيست. «امشب از شدت گريه خوابم برد. امروز همه نسبت به من سرد و نامهربان بودند. حتي ديدم كه سوفي، عروسك مورد علاقه و جعبه پولش را به مامان داد تا برايش نگه دارد. شايد تصور مي كند كه ممكن است من آن ها را بدزدم. اما من دزدي نمي كنم، به خصوص از اعضاي خانواده ام. چه كسي دست به چنين كار احمقانه اي مي زند؟ نمي دانم چه بكنم تا آن ها حرفم را باور كنند.» (97)
مواجهه با جامعه اي كه بوميان را شهروند درجه دو مي داند، درك مفهوم نژاد در ساختاري كه ارزش هايش را سفيدپوستان تعيين مي كنند، و تجربه «ديگري» بودن و تعلق نداشتن، بخشي از تجربه كودكان نسل دزديدهشده است كه مري تالنس روايتگرشان است. اين نكته را نبايد فراموش كرد كه كتاب براي گروه سني نوجوانان نوشته شده، امادر ترجمه فارسي اشاره اي به اين مسئله نشده است. راستش من راجع به نسل دزديدهشده و اين تجربه خاص در تاريخ استراليا، چيز زيادي نمي دانستم. خواندن اين روايت ساده و بي تكلف تجربه شيريني بود.